کشمکش هایم همیشه هم بزرگ نبودند . زمانی که دختر خوب دانشکده سینما تئاتر بودم دوستی داشتم به نام صالح . دلش می خواست مهندس هوا پیما شود اما در رشته ی کارگردانی قبول شده بود . بعد از فارغ التحصیلی مدتی معلم ابتدایی بود و دو کتاب شعر منتشر کرد . بعد از اتمام دوره سربازی معلمی را ول کرد کاری در آژانس تبلیغات تجاری پیدا کرد و قتی هم پی برد که فرقی نمی کند در اداره تبلیغات تجاری کار کند خانه ای را که از پدرش به ارث برد فروخت و خودش یک فلافلی زد ، بعدها که مُرد ، دوستی ام با او قطع شد .